از قدیم برای آزاد سازی ترافیک ذهنی سعی می کردم با دوخت و دوز خودمو سرگرم کنم این روزها هم حوصله ی هیچی ندارم نه مطالعه نه خودم نه گردش هیچی
شب رو تا صبح بیدارم بعد نماز صبح میخوابم و ظهر بیدار میشم سخت شروع می کنم به بازی نخ و سوزن و پارچه برای دوختن لباسی که به نیت عروسی دست گرفتم
نقش و نگار سرگرمم می کنه تا یادم بره جفای آدم ها
هر ضربه ی سوزن در تار و پود پارچه دردمُ جلا می ده
شاید هنوز امیدی هست که سخت منتظرم
لعنت به روزگاری که نخواست باهام ذره ای بسازد
نذر کرده بودم
با دل خوش روزه بگیرم
که در سلامت باشد
به سلامت بادا
و من روزه ام با دلی پر درد
و سوالاتی مبهم
بی جواب
که چرا ...
فایده ندارد دیگر
نه دعا
نه نذر
چراغ خانه ی امید وقت هاست خاموش است
و من می سوزم از این تاریکی
از سرمای نبودن ها
از غمی که سخت کمین کرده بر شانه هایم
و دوری که در سرم می پیچد
و نقش می زند درد را
در پارچه ی سرنوشتم
در سیاهی روزگاری که نیامده
یخ بست
و زورق آرزهایم بی تحرک ماند
یه شال یا یه دستکش هم برا من بدوز
به روی چشم
اما دستکش بلد نیستم