در تاریکی شامگاه وجود
پنجره ای رو به روشنی باز شده است
و درون دل هلهله ای می جوشد
خبری در راه است
خیر بادا
وجودم سراسر شوق
و انتظاری که هنوز جاری است
نجوای ام یجیب دلم
عشق می خواد و بس
ناب می خواهد و بس
خلوص می خواهد و بس
از نوع قدیمی نه مدرن
جایی که برای زن عزت قائل بودند
جایی که حیا رونمایی می شد
دل بها داشت
دُرین ترین گوهر هستی بود
کاش از نسل قدیم بودم
که در کوچه ها غیرت می جوشید
خبر از تعویض لباس عشق نبود
کاش از نسل قدیم بودم
هم داستان دختر کوزه به سر
لب رودخانه ی دِه
مرد عفیف به او دل می داد
با پوشیه و برقه به سر
ناموس تمام شهر بود
روزگارم شیرزنی می خواهد
چون شهرزاد درون قصه
یک مرد کهن می خواهد
با دستان پر از پینه
یک لقمه از جنس حلال
خانه ای رو به تجلی گاه ظهور
انشاالله که یه خبر خوب بهت برسه
ممنونم ان شاالله