روزهای آخر پاییزی

خانه یِ تنهایی من محکم بود

و تو با آمدنت معجزه آسا خرابش کردی

آمدنت زلزله بارانم کرد

و دلم سخت تپید

و خدایی که از این پنجره 

پلکِ ما را به تماشا می زد

خود شاهدِ طوفانِ وجودم گردید 

 با آمدنت هر دو چشمم خندید

و دلی که کوره یِ آتش بود

در عمیق ترین نقطه اش, عشق رقصید

قاصدک ها  وداع می کردند

خوش خبرترین, خبرِ من بودی

خبری از جنسِ امید

و خودِ خوشبختی

و تمامِ هستی

سر به سجاده یِ شکر زدند

شاخه هایِ پیچک

 شاد و شادتر 

سبز و سبزتر گشتند

خانه ام آباد شد

اثری از زلزله ها دیگر نیست

عشق دیگر به تاراج رفته

و جغدِ شب ها  خفته

همه در عزایِ رفتنت گریانند

و این روزهایِ آخرِ پاییزی

در پیِ اعتمادم که شکست

بس سکوتی تلخم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.