عشق مهمان یلدای من است

پسر ارشد کدخدای ده ما

اسب زین کرده و سخت می تازد

می رود سوی جاده ی عشق

خبری در راه است

تپه ها فرش قرمز شده اند

بی بی  مریم با بساط کرسی

وسط راه کمین شده است

کرسی اش پهن و همه جمع شده اند

چای آتش همه جا پیچیده

و صدایی که قُل قُل قلیان است

و نفس های دختری کوله به دست

شالِ آذر به سرش انداخته

پیرهنش یادگارِ آبانه یِ ده

مهر می بارد از دامنِ نارنجی  او

می رود با چشم بارانی خود

آسمانی که دلش می گیرد

و زمین رنگ سفید می گیرد

دختری در گوشه ی ده 

به امید شهزاده ی فردایش

هوس طعم تفال دارد

از حافظ غزلی می خواند

کدخدایی از ده بالایی

با سینی سرتا پایِ انار

با دهانی پر از شاهنامه

خبری به مردم ده می دهد و می خندند

 

 خبری در راه است

مردم ده همگی بیدارند

سرما بس گوارا شده است

همگی محو تماشای شبند

اسب زین کرده پسر

و به رود می نگرد

شاخه ها با باد تکان خورده 

و آخرین برگ پاییزی ده می افتد

فصل سرما همه جا  می پیچد

پسر کدخدای ده ما می خندد

یک قدم مانده به رود

به آغوش همان یار قدیم

همان یار سفر کرده ی یک ساله ی خود

همان دختر پیرهن روشن

دست در دست بلند می خندد


+ یلدایتان مبارک دوستان

امید که زمستان سفید پوش بر تک تک تاریکی های زندگی سفیدی بپاشد.

سخت است که در بلندترین شب باشی و اویی که باید باشد در کنارت نباشد 

ان شاالله همه به مراد دل خود برسند.

نیتی می کنم و فال حافظ می گیرم ان شاالله که خیر باشد 


در این شب چله دل همگی گرم عشق باشه


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.