حال و هوای دی

دیروز صبح گوشیمو رو ساعت 8 تنظیم کرده بودم گویا زنگ خورده خودم خاموش کردم تا این که دیدم خالم صدام میزنه که بیدار شو دیر شد سریع پریدم دست و صورتم شستم یه نصف چایی خوردم زنگ زدم داداشم بیاد منو برسونه ترمینال

از قضا گویا هیچی یار نبود از تاخیر نیم ساعته ی اول که اتوبوس نیومده بود ترمینال و منم کلافه و سخت معده درد بودم بعد که اومد هم موقع خروج رفت گازوییل بزنه و طبق روال عادی 10 دقیقه نیم ساعت اونجا معطل شدیم.

خیلی حرص می خوردم که دیر نرسم و کارام عقب بیفته  

نیم ساعت بعد اولین پلیس راه متوجه شدم شاگرد اتوبوسه داره دید میزنه, صندلی های جلو یعنی دقیقا پشت سر راننده دست من و دو تا خانم دیگه بود و اون نگاهش سمت دو تا خانمه بود دیدم سرش چرخید داره سمت من میاد که من نگاهم رو از سمت جلوی خودم برداشتم و به گوشه ای نظاره گر کوه ها شدم دیدم بعد نگاه به من افتاد  فک کردم خوابید و یه صدایی اومد و صدای راننده که کمکش کنید دو تا از آقایون پشت سرما اومدن کمک اتوبوس هم متوقف شد.

همین  که صداشو شنیدم متوجه شدم تشنج کرده, قلبم وحشتناک ریخت پایین, می ترسیدم از طرفی شدید دل درد داشتم به دلیل گرسنگی سه روزه و خالی بودن معده, یک لحظه احساس کردم مرگ اومد بهم سلام داد.

شاگرد ماشین قسمتی از سرش خورده بود به گوشه ی اتوبوس و خونریزی داشت مردها هم جمع شده بودن و کمک های اولیه رو روش پیاده می کردند. 

یک خانمه از عقب اتوبوس هم اومده بود دید بزنه و مدام می گفت فشارش افتاده آب بدید بهش, اعصابم خورد شده بود هر چه میگفتی تشنج کرده متوجه نمیشد.

خلاصه بعد عملیلات 45 دقیقه ای این شاگرد رو بردن توی جعبه پایین اتوبوس تا استراحت کنه و اتوبوس هم حرکت کرد.

دیگه توقف نداشتیم جز نماز ظهر که زیادی طولانی نشد.

ساعت نزدیک به 4 بود زنگ زدم به خواهرم پلیس راهم, خواهرم و شوهرش اومده بودن دنبالم تا رسیدم زنگ زدم به منشی دکتر گفت الان بیا, سریع منو رسوندن و خودشون رفتن دنبال یک دکتر دیگه 

مطب هم طبق معمول شلوغ و خسته کننده بود, دیدن بیمارانی که در ابتدای بیماری و در طول دوره ی درمان سرطانند ناخودآگاه روی روحیه آدم تاثیر ناخوشایندی میذاره, ساعت 5 دکتر اومد و خداروشکر من اولین گروه بودم که منشی صدام کرد.

دکترم رو دوست دارم خیلی مهربون و خوش رو هست وقتی می بینمش حس خوبی بم دست میده یک فوق تخصص دیگه هم داریم تو زمینه خون و سرطان اما اونجا جوش سنگین تره بیشتر موجب ترس و دلهره میشه.

بهم یه سری آزمایش جدید داد ازش پرسیدم آزمایشات قبلی رو باز لازمه بیارم گفت سنگینه؟ سختته؟ نمی تونی بیاری؟ خندم گرفت گفتم نه گفت پس بیارش همیشه تموم آزمایشاتت رو بیار گفتم چشم اونم گفت خدانگهدار دخترم ( این دخترم که میگه خیلی به دلم می چسبه یاد پدرم میفتم)

از اونجا هم مستقیم رفتیم آزمایشگاه که اونم ماجرایی داشت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.