تناقض درد

در اندرون دلم صدایی است عجیب

من نه آزاده ام و نه در بند

نه شادم که بخندم  نه غمگین که بگریم 

در همین سادگی ظلمت شبانه ی خود می سوزم

می سوزم و می سوزد دلم

تر می شود دیدگانی 

که دید ظلم را مهر را 

چه دنیای پر تناقضی است

چنان باید بچرخد 

که تحمل یک ساعتش دردناک است

در کنار اویی بودن که بویی از تو را دارد

مگر می شود عشق جایش را به نفرت بدهد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.