آرامشی ترسناک

تو این اتاقی که برا استراحت دادن به من, دراز کشیده بودم که با صدای خاله و مادربزرگم بیدار شدم 

نمی دونم مادربزرگم چه دعایی کرده که خالم شاکی بود برا همه نوه هات دعای خیر کن نه اینکه یکی رو سوا کنی از دیگری بعد هر دعایی که میکرد مادربزرگم تکرار میکرد (منظورش پسر دوست بودن مادربزرگم بود برا همین هر کی از طرف پسر باشه عزیزتره ما نوه ی دختری هستیم)

و اسم میبرد یه دفعه دیدم به خالم توجه نکرد شروع کرد به دعا کردن برای من و طبق معمول دعاش اینه که کاری پیدا کنم و خدا رزق حلالی بهم بده تا محتاج بقیه نشم 

نمی دونم چرا دلم گرفت و دلیلش رو نفهمیدم

گاهی یه چیزی ته دل آدمه و نمی فهمه چیه که آزارش میده

بعد ناهار رفتم تو هال نشستم نزدیکش و مشغول کار هنری شدم تا شب  

سر سجاده ی نماز مغرب بود من رفتم تو یکی از اتاقها دنبال یکی از وسایلام میگشتم و نمی دونستم خواهرم کجا گذاشته از کنار مادربزرگم که رد شدم باز شروع کرد به دعا کردن که خدایا به فاطمه گنج بی رنج بده تا محتاج نشه و کار خوبی براش فراهم کن و این مدل دعاهای عاقبت بخیری که هر مادری برا بچه اش میکنه 

تو اتاقه که میگشتم اشکام می ریخت و به قدری تحت فشار درونی بودم که یواش با خودم زمزمه کردم که مادرجون اگرم بده چه فایده تو پیری میخوامش چکار من که زندگی نکردم فقط کشیدم زجر جرعه جرعه با سلول سلول لمسش کردم دیگه نمی خوام من روحم به بن بست رسیده کارو میخوام چکار

دیگه برام مهم نیست یه روزی مجبور شم به گدایی سر خیابون همون چیزی که بخاطرش 20 سال شب بیداری کشیدم و پله پله بالا رفتم تا بهترین باشم تا روزی از همین معادلات از همین فرمول ها به یک لقمه نون حلال برسم 

و امروز جا برای همه است جا برای یک دیپلمه هست و من به جرمی که کوچکترین نقشی در محقق شدنش نداشتم امروز باید بسوزم از بیکاری از تنهایی از آوارگی و توی سن سی سالگی حس مرگ و آرامشی ترسناک داشته باشم


پ.ن: این روزها خیلی آرومم تحملم خیلی بالاست یعنی سکوت مطلقم کسی چیزی بگه میخندم و سکوت میکنم اگر توهینی هم بشنوم سکوت میکنم و میخندم خیلی آرومم غیر قابل وصف حتی دردها رو هم حس نمی کنم ولی خیلی زود میشکنم از دل ... اقیانوسی از گریه های خفته ام


--> روزهایی که مادرمو می بینم خیلی حالم بهتره چیزی خاصی بینمون رد و بدل نمیشه هیچ وقت عادت نداشتم درد و دل کنم اما ذوق می کنم توی درونم وقتی میاد بوی پاکی میده بوی مهربونی میده امشب خواستم بگم برام دعا کن یادم رفت


---> حس بدی است حس غریبی . وقتی خود درگیری دارم با خودم و خدا

نظرات 4 + ارسال نظر

سلام خوبین سلامتین؟
قلم رسا وروانی دارین فاطمه خانم .ان شا الله بزودی مشکلاتتون حل بشه وبه آرامشی که خواهانش هستین به امید خدا برسین .ب حریم آسمانی هم سری بزنید

سلام ممنونم
لطف دارین ان شاالله
همچنین زندگی شما پر از موفقیت و آرامش باشه
چشم حتما

Sabireh 1396/11/24 ساعت 17:14

سلام خوبی فاطمه جان؟

سلام عزیزم
خوبم جانم
مرسی که یادم کردی

beny20 1396/11/18 ساعت 14:48 http://beny20.blogsky.com

اینکه صبرت بیشتر شده نشونه خوبیه
خدا این دنیا رو که الکی نساخته
کم کم به جاهای خوبه این زندگی هم میرسی
.
.
.
منظور از پر سود
یعنی اینکه برا من تا چهار دست هم غذا آورد
و فقط من بودم که علاوه بر دوغ
انواع نوشیدنی های دیگم سر میزم میذاشتن :)

یعنی صدام می کردن رییس ای حسه پرواز داشتم

خدا کنه دری باز شه سرشار امید
ان شاالله

اوه چه تحویلی گرفتن حالا به چه مناسبتی؟

Sabireh 1396/11/18 ساعت 13:54

چقد غمگینی فاطمه:((
واست از خدا ارامش میخوام... امیدوارم دلت اروم شه عزیزم...

آرامش چیزیه که بیش از همه چیز بهش نیازمند
ممنونم از آرزوی قشنگت از لطفت و مهربونیت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.