تاریکی را خیال رفتن نیست

هوایی که سوسو می زند در انتهای کوچه ی خلوت شب های تاریک شهر, ندا از رفتن مسافری می دهد که چند صباحی بیش نیست پا به دنیای دلتنگی عابر خسته ی خیابان اردیبهشت گذاشته است. این تاریکی را خیال رفتن نیست می ماند و عمق می گیرد و دنیای عابران را به لجن می کشد.

کاش چشمهایم که باز می شد تلالوی طلایی نور را می دیدم از پشت یخ های طاقچه ی کهنه بسته ی دردها

کاش چشمهایم به تلنگر سلامی پلک می زد و زندگی به سرعت پلک زدن اوج می گرفت

نظرات 3 + ارسال نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و نور
جالب بود.

سلام
لطف دارید
ممنون از حضورتون

Sabireh 1396/11/26 ساعت 12:41

بسیار زیبا نوشتی اما تلخ...
بلاخره یه روز اون نور خورشید و تلالو اون رو میبینیم...

سلامت باشی عزیزم... خدا رو شکر که خوبی.
نوشته هاتو دوست دارم. پس اگر جابجا بشم حتما ادرسمو خواهی داشت:)
فعلا که هستم

قربونت برم
ان شاالله
زنده باشی عزیزدلی شما
منم خودت و نوشته هاتو دوست دارم
همیشه مانا باشی

beny20 1396/11/26 ساعت 10:04 http://beny20.blogsky.com

سلام ـ خوب هستید ؟ اوضاع کار چی شد ؟
دیر به دیر می نویسی گفتم شاید خبرایی شده :)
.
.
پست آخریو دلی نوشتم
خدا همه عزیزامون رو برامون نگه بداره

سلام ممنون خوبم
کار فعلا هیچی اتفاق خاصی نیفتاده
الهی آمین
همیشه سلامت باشین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.