حاشیه ی خیابان خیس از باران پاییزی
و برگ های زرد و خسته ای که در انحلال آب گم می شوند
لذتی عجیب بدنم را می بلعد
هوا سوزان است و درونم عطشی نافرجام رخ داده
عشق را می توان در خیابان های رو به جنوب استشمام کرد
کودکی که پیاده روی قهوه فروشی را از برگ ها فرش کرده است
و بوی اسپرسویی که در این هوا استشمام می شود
منم و تنهایی
از زلالی جویبار بدون پل عابر رد می شوم
خیس می کند یخسار زمین پاهای خسته ام را
در کبودی زمین غلت می خورم
و خدایم
تو را می خواهم
که در اعلی ترین بوستان شهر بوسه بارانت کنم
.......آبان در سرم می لرزد.........
واااای چه خوشحالم میبینم نوشتی عزیزم❤❤❤
گاهی درد انقدر چنگ میزنه که کمترین دلخوشی رو هم ازت میگیره
عزیزمی دوستم