حرف و فقط حرف

چهل و هشتم هم تموم شد و بروبچ خوابگاه امشب به اندازه ی عقده های 50 روزه شون زدند و ترکوندند.

این روزها آرامش دارم اما دلم گرفته جای یک چیزی خیلی خالیه تو زندگیم نمی دونم چیه که تا این اندازه اذیتم میکنه و این همه غمگینه حال و روزم.

امروزم نتونستم برم حرم تقریبا 90 درصد بچه هایی که بودن رفتن زیارت, اما من جونی برای رفتن نداشتم و به اندازه کافی گریه کردم 

کلا دلم تنگ شده برای بیرون برای پاییز برای خیابون ها برای آسمون , دلم قدم زدن های دو نفره میخواد, دلم اکیپ های چند نفره میخواد اما امکان هیچ کدومش برام فراهم نیست  

حس می کنم توی خودم زندونم و قرار نیست این زندگی روی خوشش رو بهم نشون بده 

آخر این غم های پشت گلو منو به حکم غمبادخواهند کشت 

دلم هنوز یک آرزو داره و اونم خاموشی ابدیه


---

تازگی ها با یکی از بچه های خوابگاه تونستم خو بگیرم درد دل کنم گریه کنم سبک بشم همون دوست نداشته ای که سالها حسرتش رو دلم مونده بود یکی به سادگی خودم و هم سن و سال خودم عزیز و پاک

خدا رو بخاطرش سپاس می کنم که این فرشته رو تو زندگیم نازل کرده 

---

تو این مدت پر از فراز و نشیب بود زندگیم سر فرصت میام می نویسم داستان آورگی هامو ... فقط همین که فعلا دو ماهی هست مشهد ساکنم و از هجرتم راضی ام

+ بالاخره باد ربیع وزیدن گرفت 

ماه همگی پربرکت

---- التماس دعا

نظرات 2 + ارسال نظر
beny20 1397/08/22 ساعت 15:27 http://beny20.blogsky.com

سلام ، ممنونم از کامنتت ..
آنچه که معلومه نگار هنوزم زندگی به‌ کامتون نیست !
و‌ خب واقعا اوضاع همه این روزا خرابه ،
نمیدونم چی بگم که باعث بشه حالتون بهتر بشه ...

ببین شاید جمله تکراری باشه ،
اما خدا بزرگه ، انشاالله یه نگاه ویژه بهت بندازه ،
رو به راه بشی ، غم ازت دلت بره

سلام خواهش می کنم
ممنون ااز شما
بخاطر این همه انرژی و دعای خیر
ان شاالله تنتون سلامت

میثم 1397/08/18 ساعت 19:18

خواندم و خواندنی بود.

متشکرم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.