به قدری دلم یخ زده
که واژه ها
بی توجه
با غرور و فخر
از دریچه ی نگاه من عبور می کنند
به قدری دلم یخ زده
که هر کلام من
بوی سوختگی محض می دهد و بس
بوی خستگی و انزجار
از طنین اندیشه ام عبور می کند
نا امیدانه می زنم بر زمان
تا بدون افسار عبور کند
از من و از گذشته های در کنار
از همین لحظه ای که
باز می شود جزیی از گذشته ام
به قدری دلم یخ زده
که اشک هم دیگر
از کنار من عبور نمی کند
رنجور و بی کسم
بگذر ز من ای روزگار تلخ
+ باز وعده ی آمپول داشتم نمی دونم این روزها چرا همه دست هایی سخت دارند حس می کنم تمام دردها روانه ی من شده
حال و حوصله ی تب را ندارم یکی از من بگیرد این همه خیال نابود کننده را
من بغضی دارم که چند ساله میخواهد بریزد اما نمیرزد فقط دارم درد میکشم خوشحال میشم بهم یه سری بزنی بابت مطلبتم ممنون
سلام خوش اومدین
تا نریزد آرام نمی شوید پس سعی کنید بریزد به هر طریقی
چشم حتما ممنونم از شما