هوای قدسی شهرِ یار

مگر خواب به چشم می آید وقتی ترا غم فرا گرفته است؟

مگر می توان آسوده بود وقتی بی نجوا محبوبه ی دل می سوزد؟

کاش خودخوری نمی کردیم؟

کاش گرم بود غرفه ی محبت ما

کاش اجازه نمی دادیم که غرور اندرونمان را بسوزاند

  

من و باز کابوس های شبانه

تا چشم خاموش می شود

و می آیند به سراغم 

تویی که مدام در آشفتگی هستی

خبری نیست مرا

آرام باش

که آشفتگی ات می سوزاند هم منُ و هم دل

که آشفتگی ات بی تاب کند ثانیه هایم را

ای هوای قدسی شهرِ یار

یک نگاهی به کهن سوخته این شهر بکن

یک سلامی یک پیامی یک ندایی تو بیار

خانه ات سخت پریشان احوال

چه کردی با امانتی ات

 ای بی انصاف

سوختی اش آیا؟


+ این پاییز تا مرا نکشد دست بردار نیست

آخرین ذرات وجودی ام در حال ریزش اند

مگر نمی دانی پاییز رو به پایان است؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.