در نقطه ای از این جهان پر برهوت
عده ای جسد را به آتش می کشند
غافل از اینکه روح را نمی توان به خاکستر تبدیل نمود
اگر تار مویی که از انسان جدا می شود
سوختنش حس آوری می کند برای ما
آن وقت با سوزاندن جسد می توان ناپاکی ها را شست
دردها را تجربه کرد
و خوبی ها و بدی ها را از بین برد
سوزاندن روح خود معمایی جداست
گاهی یک حرکت اشتباه می تواند در کالبد دیگری آتشفشان به پا کند
گاهی یک آمدن پر ابهام
گاهی یک دوری خانمان سوز
گاهی دریغ کردن خودمان از دیگری
می تواند تمام دارایی یک انسان را نابود کند.
از آن شب هایی
که نه خواب به سراغ آدم می آید
و نه آرامش دلت را فرا می گیرد
و نه نجوای خداوندی آرامت می کند
دلت فقط سکوت می خواهد
و یک استکان چایِ داغ
دود می خواهد از جنس تنباکو و سیگار
سنتوری که بنوازی اش هم سویِ غم هایت
بانو
وقتی نگاهت را می گیری
خورشید را توان تابیدن نیست
گلایول را تاب خندیدن نیست
بانو مژه ای بر هم زن
تا طوفانی به پا شود در جنگل یخ زده یِ خاموش
تا شعله ای رقصیدن بگیرد
تا هوایی تازه شود
بانو زخم هایت را زیر چادر گل گلی ات پنهان نکن
چین های چهره ام رشد کرده اند
دلم هر بار سردتر می شود
گاهی سوز دارد مثل هوای این شب ها
با هر ثانیه ای که می گذرد
ترازویِ دردهایم سنگین تر می شود
و این دختر بهاری تو ضعیف و ضعیف تر
نمی دانم از گذشت زمان شاد باشم یا غمگین
شاد که شاید هر ثانیه ای که رو به گذر است مرا به تو می رساند
غمگین که از لحظه های با هم بودنمان می کاهد.