هوایی که سوسو می زند در انتهای کوچه ی خلوت شب های تاریک شهر, ندا از رفتن مسافری می دهد که چند صباحی بیش نیست پا به دنیای دلتنگی عابر خسته ی خیابان اردیبهشت گذاشته است. این تاریکی را خیال رفتن نیست می ماند و عمق می گیرد و دنیای عابران را به لجن می کشد.
کاش چشمهایم که باز می شد تلالوی طلایی نور را می دیدم از پشت یخ های طاقچه ی کهنه بسته ی دردها
کاش چشمهایم به تلنگر سلامی پلک می زد و زندگی به سرعت پلک زدن اوج می گرفت
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و نور
جالب بود.
سلام
لطف دارید
ممنون از حضورتون
بسیار زیبا نوشتی اما تلخ...

بلاخره یه روز اون نور خورشید و تلالو اون رو میبینیم...
سلامت باشی عزیزم... خدا رو شکر که خوبی.
نوشته هاتو دوست دارم. پس اگر جابجا بشم حتما ادرسمو خواهی داشت:)
فعلا که هستم
قربونت برم

ان شاالله
زنده باشی عزیزدلی شما
منم خودت و نوشته هاتو دوست دارم
همیشه مانا باشی
سلام ـ خوب هستید ؟ اوضاع کار چی شد ؟
دیر به دیر می نویسی گفتم شاید خبرایی شده :)
.
.
پست آخریو دلی نوشتم
خدا همه عزیزامون رو برامون نگه بداره
سلام ممنون خوبم
کار فعلا هیچی اتفاق خاصی نیفتاده
الهی آمین
همیشه سلامت باشین