تازه بیدار شدم بازم خوابم میاد از بسی استخوان دردم و کسل
از بسی شب بی جهت خوابم نمی بره
کلی کار دارم خدا کنه حسش باشه انجام بدم
فردا قراره یه چیزی بشه که دو ساله بخاطرش دارم حرص می خورم
خدا کنه به خیر و خوشی تموم شه
خیلی استرس دارم
دوستم زنگ زده میگه تازه از شهرستان رسیدم وسایلم رو گذاشتم وسط هال اول به تو زنگ زدم نمی دونم چرا دلم هواتُ کرده
کلی فحش هم بارم کرد که چرا بهم زنگ نمیزنی (چی میتونستم بگم که شرایط روحیم این روزها بده) چیزی نگفتم
میگفت رفتم دکتر کلی آزمایش ازم گرفتن و باز سه روز دیگه باید برم ادامه مطلب ...
هرچه می گذرد
به غریبی خود در بین آدم ها بیشتر پی می برم
حرف هایشان را نمی فهمم
هر چه بیشتر در بینشان هستم
تنهاترم
هر چه بیشتر سخن به زبان می آورند
سکوتم طولانی تر می شود
کسی را نمی بینم
که تواند درک کند وسعت دردم
و صدایی را نمی شنوم
که تسکین دهد قلبم را
و رهگذری نمی گذرد
که بوی آشنایی را بدهد
و نگاهی را حس نمی کنم
که سرشار مهربانی باشد
در قفسی گیر افتاده ام
و هوای آزادی به مشامم نمی خورد
هیچ حس و حالی نیست, نه برای نوشتن, نه بری دوختن, نه برای خواندن, نه حتی برای نفس کشیدن
فقط و فقط دلم گرفته از خودم, از این همه سردرگمی, از این همه درد و گیجی
دیشب رو میگفتم از شب های شومه, امشب شوم تر از دیشب
این زمان مرا می کشد
زنده زنده می کشد ادامه مطلب ...