مگر خواب به چشم می آید وقتی ترا غم فرا گرفته است؟
مگر می توان آسوده بود وقتی بی نجوا محبوبه ی دل می سوزد؟
کاش خودخوری نمی کردیم؟
کاش گرم بود غرفه ی محبت ما
کاش اجازه نمی دادیم که غرور اندرونمان را بسوزاند
در تاریکی شامگاه وجود
پنجره ای رو به روشنی باز شده است
و درون دل هلهله ای می جوشد
خبری در راه است
خیر بادا ادامه مطلب ...
نیمه شب که میشه
وقتی تمام زمین به خواب میره
وقتی چراغ های شهر کمتر و کمتر می شند
وقتی تنهایی فضای اطراف رو در بر می گیره
وقتی صدای خروس از آن طرف شهر در گوش می پیچه ادامه مطلب ...
برکه ای ساخته ام در ذهن
پاهای یخ بسته ام درون آب
نسیمی می وزد از مشرق زمین
و بوته ها را به رقص وا می دارد
منم و تماشای سنجاقک ها
منم و سکوت حاکم بر دل
منم و دنیایی از درد
منم و فاصله ها از تو ادامه مطلب ...
از قدیم برای آزاد سازی ترافیک ذهنی سعی می کردم با دوخت و دوز خودمو سرگرم کنم این روزها هم حوصله ی هیچی ندارم نه مطالعه نه خودم نه گردش هیچی
شب رو تا صبح بیدارم بعد نماز صبح میخوابم و ظهر بیدار میشم سخت شروع می کنم به بازی نخ و سوزن و پارچه برای دوختن لباسی که به نیت عروسی دست گرفتم ادامه مطلب ...