مژه ای بر هم زن

بانو

وقتی نگاهت را می گیری

خورشید را توان تابیدن نیست

گلایول را تاب خندیدن نیست

بانو مژه ای بر هم زن

تا طوفانی به پا شود در جنگل یخ زده یِ خاموش

تا شعله ای رقصیدن بگیرد

تا هوایی تازه شود

بانو زخم هایت را زیر چادر گل گلی ات پنهان نکن

 

ادامه مطلب ...

تمام شد خواستنم گویا

چین های چهره ام رشد کرده اند

دلم هر بار سردتر می شود

گاهی سوز دارد مثل هوای این شب ها

با هر ثانیه ای که می گذرد 

ترازویِ دردهایم سنگین تر می شود

و این دختر بهاری تو ضعیف و ضعیف تر

  ادامه مطلب ...

گذر زمان

نمی دانم از گذشت زمان شاد باشم یا غمگین

شاد که شاید هر ثانیه ای که رو به گذر است مرا به تو می رساند

غمگین که از لحظه های با هم بودنمان می کاهد.

  ادامه مطلب ...

یارب نظری نیم نگاهی و جوابی که بدان محتاجم

داشتم به فلسفه ی خروس خون فکر می کردم

این خروس ها رو چه اساس و مبنایی آواز میخونن یا به قول قدیمی ها اذان میگن؟

من که نفهمیدم خروس این پسر خواهر ما فازش چیه گاهی نزدیک اذان صبح شروع میکنه به خوندن گاهی هم ساعت سه گاهی دو اما فلسفه ی این که برخی شب ها از 11 شروع به خوندن میکنه رو نفهمیدم.

خیلی رو اعصابه لونه اشُ از پشت پنجره ی من بردن اون سمت حیاط اما بازم رو مغزمه

  ادامه مطلب ...

ویبره زمستونی

این سرمای سوزناک اصلا نمیذاره آدم به کار و زندگی برسه, هی دوست داری بخوابی همش

اصلا هیچی رو اندازه پتوجان عشق نیست

چند روزیه اینجا شدید سرد و سوزناک شده, اصلا حس هیچی نیست فقط دلت میخواد زیر پتو بخوابی

فلسفه ی زمستون کلا خوابه دیگه

این اتاقی که به من دادن خیلی بزرگه با این چراغه گرم نمیشه همش میلرزم