حال مرا اگر می پرسی
ملالی نیست
می گذرد
چون می گذرد غمی نیست
فقط تا یادم نرفته
این دلتنگی هایم کمی پر رنگ تر شده
این دلم هوایی تر شده
و حتی عقلم پذیرش نمی کنه افکار منفی داشته باشه ادامه مطلب ...
به قدری دلم یخ زده
که واژه ها
بی توجه
با غرور و فخر
از دریچه ی نگاه من عبور می کنند
به قدری دلم یخ زده
که هر کلام من
بوی سوختگی محض می دهد و بس
بوی خستگی و انزجار
از طنین اندیشه ام عبور می کند ادامه مطلب ...
لعنت به دلی که ساز سازگاری ندارد با من
خیلی وقته دست به قلم نزدم
شدید دلم تنگه
اصلا این وبلاگ نویسی نعمته اما به اندازه ای که کاغذ و قلم منُ آروم می کرد این فضا توان نداره
از کجا رسیدم به کجا
اتاقم هنوز دور تا دورش کتابه و کاغذ
شعره و قلم
دلنوشته و متن
از کودکی تا به جوانی
ای یادش بخیر ادامه مطلب ...
در نقطه ای از این جهان پر برهوت
عده ای جسد را به آتش می کشند
غافل از اینکه روح را نمی توان به خاکستر تبدیل نمود
اگر تار مویی که از انسان جدا می شود
سوختنش حس آوری می کند برای ما
آن وقت با سوزاندن جسد می توان ناپاکی ها را شست
دردها را تجربه کرد
و خوبی ها و بدی ها را از بین برد
سوزاندن روح خود معمایی جداست
گاهی یک حرکت اشتباه می تواند در کالبد دیگری آتشفشان به پا کند
گاهی یک آمدن پر ابهام
گاهی یک دوری خانمان سوز
گاهی دریغ کردن خودمان از دیگری
می تواند تمام دارایی یک انسان را نابود کند.
از آن شب هایی
که نه خواب به سراغ آدم می آید
و نه آرامش دلت را فرا می گیرد
و نه نجوای خداوندی آرامت می کند
دلت فقط سکوت می خواهد
و یک استکان چایِ داغ
دود می خواهد از جنس تنباکو و سیگار
سنتوری که بنوازی اش هم سویِ غم هایت