دیشب بعد غروب به همراه خواهر جان رفتیم کافی شاپ که سر خیابونه و نزدیک خونشون, چند روزیه من اینجا مهمونم تاهفته دیگه که موعد دکتر و چکاپ بعدیم هست.
اسپرسوش این سری عین زهرمار تلخ بود اما شدید چسبید, خواهرم بچه سه ماهه داره که حوصله اش سر رفت شروع کرد به گریه
تصمیم گرفتیم سریع تر بریم تو پارک جلوی کافی شاپ بشینیم تا بچه سرگرم شه.
چند تا پسر بچه بودن جایی که اصلا محیط فوتبال نبود داشتن توپ بازی می کردند و ما گوشه ای رو صندلی رو به خیابون نشسته بودیم که توپ اومد خورد وسط سر پسر خواهرجان و اینم شروع کرد گریه, در همین حین یک آقا پسری از سمت کافی شاپ رفت به سمت دختر خانمی که تازه ماشین پیاده شده بود, اینا هم وسط خیابون عین جو زده ها شروع کردن به بوس و آغوش و لاو ترکوندن
دو تا پسر بچه ای که اون طرف تر بودن بعد اینکه اینا وارد کافی شاپ شدن شروع کردن به بوس و آغوش و ادای این دو نفر رو در آوردن, من از این صحنه نمی دونستم بخندم چکار کنم کلا گیج شده بودم که خواهرم بلند خندید.
عجب صحنه ای شده بود.
پسر بچه ها 7-8 ساله هم چه شیطون شدن این روزا
پ.ن:
1. بابا بوس و بغلت رو بذار تو خلوتت جلو بچه بدآموزی داره
سلام فاطمه جون....
جانم بچه هیچیش نشد؟ کوچولو سرش نرمه باید خیلی مراقب باشید...
تو خیابون ؟
اون بچه هارو بگووووو
سلام فرانک جان
یه ده دقیقه ای گریه می کرد بعد مادرش آرومش کرد, نه خداروشکر چیزیش نشد
آره تو خیابون اصلی
دقیقا کاربچه ها شدید خنده دار بود
زمونه عجیبی شده
اتفاقات خیابونا شدن عین اتفاقات فیلم خارجیا
با این تفاوت که تو فیلم کلا چندتا سکانس اینطوری هست
اما تو خیابون به تعداد خلایق از این سکانسا
متاسفانه روز به روز بدتر هم میشه
قدیم بیسواد تر بودیم اما حیا بیشتر داشتیم نمی دونم این علوم حوزه و دانشگاه چرا نتونستن آدممون کنن