یلدای خوابگاهی

امشبم از اون شب هاییه که 90 درصد بچه ها نیستن جز چند نفری که از استان های دور اومدن و دو نفر از سرپرست های خوابگاه,  حس غربت عجیبی داشتم از صبح اما الان حالم خیلی بهتره.

نگفته بودم با یکی از بچه ها بسیار انس گرفتم مهربون و ساده و بی ریاست و دوست داشتنی, آدمی نایاب تو این دوره و زمونه, و محبوب همه بچه های خوابگاه, دو شب بود رفته بود خونشون عروسی دختر خاله اش اما امروز برگشت تا از غصه دق نکنم  :)

  ادامه مطلب ...

در انحنای پاییز97

پاییز امسال نیز با تمام تفاوت هایش در حال عبور از جاده های عمر است شاید تنها تفاوتی که داشت همان متفاوت بودنش بود که آن را سوا می کند از تمام فصل هایی که گذشت چه آن وقت ها که با شوق بزرگ شدن و مدرسه رفتن گذشت و چه آن روزهایی که با استرس امتحان و معلم و مدرسه سپرس شد و چه اول مهرهای دانشگاهی و چه زمان هایی که در بستر بیکاری طی شد امسال خسته کننده تر بود ولی پر از تلاش و امید و جنگیدن 

هرچند که به ناامیدی ها ختم شد اواخر روزهای این پاییزم اما باز تلاش هایی که در پیش رو هست و تصمیماتی که برای آینده دارم ندا می دهد که باید جنگید بیشتر از قبل و قبل ترها به امید بهتر و بهتر شدن ها  ادامه مطلب ...

در حوالی این روزهای دردناک

چند روز پیش تقریبا آخرین سفارش مزون رو بردم تحویلشون دادم به قدری آشفته و پریشان بودم که از همونجا رفتم بهزیستی با اینکه از مددجویان این استان نیستم راهنمایی شدم قسمت پیشگیری به قدری دلم آشفته بود تا مسئول پرسید چه شده اشک هام ریخت نمی تونستم جواب بدم به سختی صدام در میومد انگار تمام بدبختی و غربتم توی اون لحظه ها جمع شده بود تا منو غرورمو به زانو در بیاره گفتم افسرده ام نیاز به مشاور دارم گفت پرونده ات مشهده گفتم نه اما حالم خیلی بده گفت کجا میشینی اصلا جا داری فک کرد شاید دختر فراری باشم یه نگاهی بهم انداخت دو میز اون طرف تر خانمی نشسته بود در همین اشاره کرد بچه ها هوای آفتابی و بارون   ادامه مطلب ...