در حوالی این روزهای دردناک

چند روز پیش تقریبا آخرین سفارش مزون رو بردم تحویلشون دادم به قدری آشفته و پریشان بودم که از همونجا رفتم بهزیستی با اینکه از مددجویان این استان نیستم راهنمایی شدم قسمت پیشگیری به قدری دلم آشفته بود تا مسئول پرسید چه شده اشک هام ریخت نمی تونستم جواب بدم به سختی صدام در میومد انگار تمام بدبختی و غربتم توی اون لحظه ها جمع شده بود تا منو غرورمو به زانو در بیاره گفتم افسرده ام نیاز به مشاور دارم گفت پرونده ات مشهده گفتم نه اما حالم خیلی بده گفت کجا میشینی اصلا جا داری فک کرد شاید دختر فراری باشم یه نگاهی بهم انداخت دو میز اون طرف تر خانمی نشسته بود در همین اشاره کرد بچه ها هوای آفتابی و بارون  

شروع کرد به شوخی نگاهم بهش قفل شد انگار می شناختمش و اونم نگاهش قفل من شد برا چند ثانیه بعد که مشخصاتش رو دیدم متوجه شدم قبلا چه سمتی در بهزیستی شهر ما داشته و ... 

با اینکه یه سری اتفاقات رو گذرونده روحیه ای شاداب داشت.

خانم مسئول معرفی نامه بهم داد برای یه مرکز مشاوره تو آزادشهر که برا 6 عصر همون روز بهم وقت دادن, بارون میزد نمیشد با مترو برم اسنپ گرفتم و ساعت 5.5 اونجا بودم ساعت 6 رفتم پیش خانم دکتری که بهم معرفی کرده بودند حدود ده دقیقه صحبت کردیم بیش از اینکه صحبتمون روانکاوی باشه رو حول کار چرخید و پیشنهاد داد که از فرداش برم قسمت اشتغال بهزیستی و همچنین اگر اونجا جواب نگرفتم برم دادگستری و دنبال کار بگردم بهش گفتم د و سال زاهدان این راه ها رو رفتم نتیجه نداده گفت اینجا مشهده و موقعیت پیشرفت بالاست و بعد ده دقیقه گفت کار شما تمومه و کارگاه اعتمادبنفس در همین حین در حال برگزاری بود همراهیم کرد و منو رسوند تا اون کارگاه 

کارگاه خوبی بود و بیشترین صحبت اون جلسه حول محور شکرگزاری از اعضای بدن می چرخید وسط صحبت های آقای دکتر از من پرسید الان چه آرزویی داری گفتم سلامتی و اینکه بتونم عین دیگران راه برم همه نگاه ها برگشت سمت من و 90 درصد حاضرین نگاه غمگینی به خودشون گرفتن و اشک های چندین نفری سرازیر شد و همین تلنگری شد مدام انگشت اشاره استاد سمت من باشه به عنوان یه نمونه مثال عینی و حاضر تو اون جلسه 

یکی از نکاتی که خیلی تونست روم موثر باشه این بود که نزدیکی بیش از حد و همچنین دوری بیش از حد باعث میشه نتونیم آن چیز یا شخص را درست بشناسیم و ما گاهی انقدر به خودمان نزدیکیم که خودمون رو نمی بینیم و نمی شناسیم و برا همین نمی تونیم نهایت استفاده را ببریم و همچنین است دوری بیش از حد از خودمان 

بعد کلاس نگران بودم چطور برگردم گوشی هوشمند هم ندارم که بشه اسنپ گرفت چهار راه رو رد کردم و از سمتی که  به طرف وکیل آباد میخوره وایستادم حدود ده دقیقه یه ربع تو اون هوای سرد و بارونی بودم حتی یه تاکسی توقف نمی کرد سرما سلول سلول پوستمو داشت می سوزوند که یک ماشین شاسی بلند جلو پام توقف کرد شیشه رو داد پایین دو تا خانم بودن پرسید کجا گفتم ایستگاه مترو پیاده شد اومد درو باز کرد و کمکم کرد سوار شم 

و چه مهربان بود میگفت سالها قبل که ماشین نداشتم بارها شده بچه بغلم بوده و تو هوای سرد و بارونی و برفی نیاز داشتم یکی سوارم کنه یکی از شب های سرد بچه به دست آقایی منو سوار کرده و با اینکه مسیرش نمیخورده منو رسونده خونه و گفته اگر روزی سواره شدی این حرکت یادت نره و تو هم سوار کن اونایی که تو همچنین موقعیتی هستند و به نفر بعدی هم همین حرکت رو سفارش کن 

منو رسوند ایستگاه کوثر با مهربونی تمام اومد دستمو گرفت پیاده شدم و عصامو داد و از خیابون ردم کرد و آسانسورم زد تا بیاد بالا و خداحافظی کرد رفت بیمارستان فارابی

انسان های مهربان رو دوست دارم اصلا مهربانی خود خوشبختی است .

می خندم با لبخند اویی که کنارم است 

اصلا بوی زندگی می دهد دست های مهربانش 

خودش, آغوشش

سجاده ای که پهن می کند

بوی مادر می دهد 

بوی خواهر می دهد 

بوی مهر می دهد 

نوازشی که گونه هایم را نشانه می گیرد 

و صدای مهربانش وقتی از سر کار بر می گردد

سلامی که با هزاران انرژی در خوابگاه می پیچد

بوی مهر می دهد

بوی معصومیت می دهد

بوی ایثار می دهد

و بویش شاید خود عشق باشد

+خدایا محافظش باش, و اقبال بلندی بهش ببخشا

مهربانی می کند مهربانی را نثارش کن

.

+دوستت دارم عزیز بی ریای این روزهایم

نظرات 1 + ارسال نظر
صبیره 1397/09/13 ساعت 22:45

چه حس عجیبی بود وقتی حرفاتو خوندم... ببخش که مدتیه ازت غافل شدم دوستم...
انشاالله روزای روشنی در پیش داشته باشی عزیزم ❤❤

عزیز دلی خانوم مهربون
خواهش میکنم شما همیشه لطف داری بهم
ممنونم همچنین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.