دردنامه 1

از بس که دوستان مراعات نمی کنند دیشب تصمیم گرفتم برم سالن مطالعه بخوابم که سه نفر ترم اولی افتاده بودن به جون هم و صدا خنده هاشون کل خوابگاه رو میلرزوند 

تا ساعت یک بیدار موندم و کارمو انجام دادم تا حدودی پیش رفت بعدش خوابیدم که 2 نشده بود با صدای باز شدن در بیدار شدم و باز 2.5 نشده همین منوال تکرار شد  

 

ساعتای 3 بود با صدای فین فین دماغ یکی بیدار شدم سرمو از پتو کشیدم بیرون یه نگاه تندی انداختم معذرت خواهی کرد اما بعد چند دقیقه باز فین فین و گریه اش رو اعصابم بود و نشد بخوابم بعد اینکه این خانم رفتن خوابیدم و ساعت 6 باز با صدای در بیدار شدم هوا هم سرد بود شوفاژش کار نمی کرد داشتم یخ میزدم اما چون میدونستم بچه ها ی اتاق 8 صبح کلاس دارن و کم کم بیدار میشن نرفتم اتاقمون با مکافات تا 7 زیر پتو موندم و دیدم شلوغ پلوغی راهرو نمیذاره بخوابم بلند شدم و کارمو ادامه دادم.

ساعت 11.5 با یکی از هم اتاقیام رفتیم خیاطی که چادرش رو بیاریم تو راه زن داداشش زنگ زد و دعوتش کرد برا نهار بعد خیاطی برام اسنپ گرفت مستقیم اومدم خوابگاه

تو راه که بودم دوستم که قرار بود امروز بیاد مشهد پیام داد مهمون ناخونده دارم و این حرفا, منم حال روحیم بد شد.

بدم میاد از خودم وقتی بیش از اندازه به یکی بها میدم و اینجوری میکنن 


چه جمله ای شبیه این روزهای من:

«یه روزی میاد که بعدش دیگه مهم نیست فردایی در کار هست یا نه!

اون روز یا خیلی خوشبختی یا خیلی بدبخت!!!»

آل پاچینو

.

کاش بتونم حداقل با خودم رو راست باشم 

کاش بتونم فقط به خدا تکیه کنم

...

پاییز مهربان 

دلم برای سرودنت تنگ شده است

از همان پنجره ی رو به خیابان تنهایی خونه کاهگلی مادربزرگ

دلم برای خاکم تنگ شده است

دلم برای مردمانم تنگ شده است

دلم محبت خالصانه می خواد 

نوازش مادرانه می خواهد

گرمای پدرانه می خواهد

پاییز مهربان 

می بینی رو به زردی ام 

و تنها می شکنم

می افتم

می ریزم 

بسان برگ هایت


 ...در انتظار آغوش مرگ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.