شب پاییزی پر از ابهام

نمی دانم چه به خورد این شب داده اند تا این چنین دل را بفشارد, بیچاره دلی که گناهش فقط مهر ورزیدن است.

 گویی کار دنیا برعکس شده است که جواب خوبی باید بدی باشد.

یاد نگرفتم چطور وفاداری کنم تا به جفایی ختم نشود.

یاد نگرفتم چطور باور کنم تا به ناباوری ختم نشود.

یاد نگرفتم چطور دوست داشته باشم تا به تنهایی ختم نشود.

***

به کدامین گناه باید بسوزم 

وقتی می گویی:

«آرامشی که از تو روان می شود در هیچ جای جهان نیست»

و در کمال ناباوری رهایم می کنی

می روی و می سوزم

کدام را باور کنم؟

رفتنت را !

یا منبع آرامش بودنم را برای تو !

چه راز مگوی است بین من و این آدم ها

کاش یکی پیدا شود و مردانه بگوید که چرا رفت

و لایه ای خاک بر تمام گفته هایش کشید


+ تف به این دل ساده باور

+ چه فرد خلاقی بوده او که برای اولین بار دردهایش را درون وبلاگ کاشت تا ما هم بیاموزیم /.


نظرات 2 + ارسال نظر

از نوشته هات کلی انرژی مثبت گرفتم....

انرژی از خودته وقتی اومدم وبلاگت کلی روحیه ام وا شد
همیشه پر انرژی باشی

بانوی شب 1396/07/11 ساعت 22:25

میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو
دل اگر دل باشد
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد.

ممنون بانوی شب
زیبا بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.