آرزوهای پاییزی من

تعجب می کنم تمام فصول سال را به انتظار پاییز ورق می زنم

***

تا برسد آن کوچه باغ خلوت

که در آن چراغی از دور دست ها بر روی تیر قدیمی برق سوسو می زند

باد کمی ملایم تر می وزد

و شال گردنم را تا دور دست ها به رقص در می آورد

من می مانم و بی قراری موهایم

و عدم تعادل بین سر و شال

خودم را به وزیدن می سپارم

آرام قدم بر میدارم تا سنگینی پایم, جان برگ های رنگین را نشکند

به صندلی چوبی کهنه ی آرزوهایم تکیه می دهم

نگاهم را به بالا می گیرم

و در اندک نور فانتزی کوچه ی تنهایی هایم محو می شوم

چه عاشقانه است پاییزی که تنهایی بافته می شود

تنها انتظارم این است:

من باشم و بارانیِ رنگ و رو رفته ام 

من باشم و صدای رویاهایم

من باشم و شب زیبای پر ظلمت

و نگران در آغوش برگ ها 

پودر شوم

بسوزم

و با خاک یکی  شوم

این است تمام رمز عاشقانه ی پاییزم


+ حالا که پاییز شده و من دسترسی به هیچ کدوم از همین اندک آرزوهایم ندارم, نه منی هست, نه کوچه ای پاییزی, نه درختی رنگارنگ و نه چراغی نارنجی و نه نیمکتی که بشه تا اعماق مردن بهش تکیه داد.

+ کاش طوری بچرخد که بتوان روزی این ها را لمس کرد و نفس کشید.

پ.ن:  چه عاشقانه نقاشی کرده این فصل را خدا

نظرات 1 + ارسال نظر
مجنون پاییزی 1396/07/13 ساعت 21:53

نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون
زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون
ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست
مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.