بیست

چرا دست و دلم به سوی نوشتن نمیره, گویا گم کرده ام تمام ذوق پاییزی ام را, بعد شروع درمان حالم بهتر شده بود اشتهام بیشتر شده بود میزان سرگیجه ها و ضعف ها و از حال رفتن هام از بین رفته بود, اما بیش از سه روزه دوباره سرم شدید گیج میره و مدام با ضعف مواجه میشم, دوباره حمام رفتن هام کم شده از ترس اینکه مبادا زیر دوش از حال برم بیفتم, خسته شدم از این وضعیت ظالم

وقت غذا خوردن که میشه انگار سخت ترین کار دنیا رو دارم انجام میدم از بس بی میل و بی میل تر شدم, یاد پزشک عمومی درمانگاه افتادم که قبل از آزمایش و چکاپ میگفت این اواخر اتفاق ناخوشایندی برات رخ نداده که استرس آور باشه و موجب ناراحتیت شده باشه, چون توی اتاق دکتر تنها نبودم گفتم نه اوضاع بر وفق مراد بوده, الان که می بینم با وجود داروها بازم چند روزیه که به روال قبلی برگشتم داره باورم میشه که دلیل این حالم علاوه بر دلایل تخصصی در کنارش میتونه روحی باشه که روی جسمم تاثیر گذاشته. 

توی فرصتی مناسب تر از درد نامه های یک دختر توی این جامعه ای که هستم خواهم نوشت.

این روزها خیلی تلاش می کنم با خوندن کتاب و کارهای هنری و آنچه برام لذت بخشه خودمو سرگرم کنم اما گویا همه چی دست هم دادن تا من درد اصلی رو فراموش نکنم که هیچ بلکه با شدت سنگین تری به دوش بکشم.

هفته ی قبل داشتم با دوستی قدیمی صحبت می کردم که بدون شک تنها فردیه که شناخت نسبتا بالایی داره ازم, میگفت قوی باش تنها حرفش همین بود و اینکه تو باز هم می تونی توی اوج ناسازگاری های روزگار محکم ترین دختر باشی و سخت تر از این رو پشت سر گذاشتی, وقتی مرور کردم حرفاشو دیدم بی ربط نمیگه برعکس همه که قصدشون ترحم و امید دادنه او عین حقیقت رو گفت و مثل همیشه نه دلسوزی تویی حرفا و صداش بود و نه قصد تحریک کردن منو داشت بلکه صادقانه چیزهایی رو گفت که قبلا بهش ثابت شده بود.

سعی می کنم وقتی قرار نیست چیزی تغییر کند خودم تغییر کنم و به شرایطم حال و هوایی تازه بدم حرکت کنم و توی این چهاردیواری ناامیدی ثابت نمونم و شاهد پوسیده شدن روحم نباشم.


+خدایا کمک میخوام پناه باش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.