تونل مرگ

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم, سه یا سه و نیم دقیق یادم نیست کی خوابم برده, از بسی از تب می لرزیدم.

ساعت چهار و نیم صبح با وحشت از خواب پریدم, خواب دیدم درشکه ای که چند نفر دیگه قبل من سوارش بودن کنارم توقف کرد تا سوار بشم, من از قطار جا مانده بودم و مسیرم کجا بود نمی دانم, اونی که افسار دستش بود اصرار می کرد و من تمایلی به سوار شدن نداشتم اما بی فایده بود اونجا شدید ترسناک و اگر این درشکه هم می رفت من می ماندم و تنهایی 

سوار شدم و راه افتاد بسیار سریع می رفت انگار در حال پرواز کردن است به تونل بسیار طویل با عرض باریکی رسیدیم طی مسیر چند نفر دیگر را هم سوار کرد, مدام از این تونل رفتگانم به آن دنیا می آمدند و با لبخند و خوش آمدگویی به ما می پیوستند, تا اینکه زنی لاغر اندام با لباس راهبه, هم سن و سال های مادرم شاید کمی جوان تر از تونل بیرون آمد و با لبخندی به سمت من حرکت کرد چهره ی آن زن باریک اندامِ صورت کشیده برایم آشنا بود اما نمی دانم کجا دیده ام خواست دستم را بگیرد که درشکه توی تونل لغزید و شدید محو شدیم و با فریاد پریدم از خواب

+ وقت نماز صبح شده بود و من چشمهایم پر از پف و درد که تازه یادم افتاد تا صبح اشک ریختم و درد اصلیم چه بوده است.

+ مادرش بود ...

پ.ن: از مرگ نمی ترسم منتظرم

نظرات 1 + ارسال نظر

فاطمه جون تنها زندگی میکنی؟

نه عزیزم با خاله ام زندگی می کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.