کافه پاییزی

دلم کافه می خواهد

سقفش از برگ های رنگارنگ

سرخ و زرد و نارنجی

پر از عطر اسپرسو

با نور زیبای ارغوانی

که منعکس می شود بر روی میزی

در  گوشه ای خلوت

 

کافه چی !

دنج ترین نقطه ی کافه ات برای من

همان میز رو به فرداهای بارانی

خودم باشم تنهای تنها 

رو به خیابان های آبان ماه

دختری تنها با دلی سوزان همانند آذر ماه

کافه چی!

تلخ ترین قهوه ات برای من

همان که تلخ می رقصد درون کام تنهایی

یک عدد لطفا

دیگر خبر از  او ندارم من 

نمی آید سراغ من

نداری تو خبر آیا

نیامد این روزها با یکی دیگر 

کافه چی !

تلخم,  بگذار در حال خود باشم

کمی پنجره را باز بگذار

هوای سرد پاییز را خواهانم

دیگر نیست کسی که کافه ات را گرم می کرد

با کلام فلسفه ی عشق و جوانمردی

دیگر نیست کسی که دم از شرافت ها می زد

سخنوری دانا و بالغ بود

که عشق را درون فنجان اسپرسو جان می داد

من همان دختر خاموش دیروزم 

که غم را شکستن را با درون خویش می دوزم

کافه چی !

کافه ات آباد و گرم و پر از رهگذرهای عاشق باد

اگر تسکین دل غمگین ما گذر کرد بر کافه پاییزی ات

بگو آن دختری که می گفتی تفاوت ها با همه دارد 

عصرها را به یاد تو درون کافه می لرزد


+ کاش از رونق نیفتد دلی هیچ وقت

+ کافه پاییزی ات پر رونق و پر عشق, که بی عشق هیچ قهوه ای را جان آرامش نخواهد بود.

نظرات 2 + ارسال نظر

خیلی قشنگ بود فاطمه جون...

قربونت برم فرانکم

بانوی شب 1396/07/23 ساعت 21:37

زیبا بود اما تلخ عین همون قهوه

ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.