بیست و شش بیخواب و منتظر

نمی دانم چرا خواب جای خود را به دریایی شدن داده است این شب ها

آن سوی شهر در متروکه ای وحشت زده آتشی برپا کرده اند و دلم حسرت وار می سوزد

گرمایی, شعله ای, نوری می خواهد

چرا نمی کشد این شب مرا؟

چه از جانم می خواهید ای خاطراتش

نیست دیگر نیست 

همه چیز از توان من خارج شده است

+ نکش جانم دودش سینه ام را چهل تکه می کند و به هم می بافد غم را

+ آه که برخی نبودن ها را هیچ تسکینی نیست

پ.ن: ترا به همانی که سربازشی قسم مواظب خودت باش این زمین به بلعیدن انسان ها عادت دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.