خوشبختی دوستان

خورشید که داشت به سمت غروب می رفت حس کردم حالم داره خوب و خوبتر میشه, کمی نوشتم کمی درد دل کردم با خودم سبک شدم.

بلند شدم با پسر خواهرم بازی کردم بعدش با هم رفتیم پارک, خیلی خوش گذشت, یکی از دوستان دوران دانشگاه رو دیدم که هم اتاقی بودیم و دوران خوشی داشتیم با هم. 

میگفت شوهرم داشته می رفته سمت بوفه برای خرید دیده ترو اومده بهم گفته میدونی کیو دیدم گفتم کیو؟ گفته همون دوستت فاطمه که هم اتاقی بودید همون روزهایی که با هم دیگه نامزد بودیم.

خلاصه اومد کلی گفت و خندیدیم از بسی آدم شوخ طبع و دل خوشیه کم کم صدامون کل محوطه رو پر کرد و قهقهه می زدیم خواهرمم مارو یاری می کرد اصلا حواسمونم به بچه ها نبود یاد قدیما, شیطنت ها, بحث ها و ... افتاده بودیم, می گفت خیلی دلم برات تنگ شده بوده منم گفتم نکه من یک کره ی دیگه زندگی میکنم و شما یه جا دیگه, هم خونه های مادریمون نزدیک به هم بود و هم الان که اون ازدواج کرده و من خونه خالم هستم به هم نزدیکیم, پس بهانه معنایی نداره.

الان دو تا دختر داره خوشگل و ناز که آورده بودنشون پارک

بعد نیم ساعت صحبت چون رو پا بودیم و منم توانم چندان بالا نیست یک صندلی خالی دیدم و تعارف کردم بریم بشینیم که گفت ما خیلی وقته اومدیم کم کم باید بریم و این شد که خداحافظی کردیم.

پسر خواهرم میخواست بره جا تشک پرش, من و مادرش رفتیم همراهیش کنیم یعنی تشویقش کنیم کمی بخندیم, جای تور تشک مشغول تماشا بودم که خواهرم با آرنجش زد بهم و گفت ببین اون فلانی نیست سرمو چرخوندم عقب رو ببینم چشم تو چشم شدم با اون بنده خدا, غر زدم به خواهرم این چه مدلشه دیگه چقدر ضایع شد طرف هم زل زد به من.

گشتم دور برو ببینم خانمش نیست که خواهرم گفت خیلی تعصبیه خانمش بیاد وسط پارک جزو محالاته الان یا خونست یا تو ماشینه.

من خودمو مشغول تماشای بچه ها کردم که شنیدم خواهرم داره با یکی احوال پرسی می کنه, وقتی خواهرم گفت تعصبیه من کلا رفتم یک سمت دیگه ای و کلا رومو برگردوندم (خوشم نمیاد با مرد یا زن های متعصب برخوردی داشته باشم).

یک لحظه متوجه شدم از خواهرم پرسید اون فاطمه است همراهته؟ من کلا افکارمو بردم سمت شادی بچه ها که شنیدم یه آقایی سلام داد و نزدیک شد مجبور شدم رومو برگردونم سلام  و احوال پرسی کردم احوال خانمش و مادرش رو گرفتم بعدش پرسید با کی اومدید که خواهرم جوابشو داد و منم گفتم سلام برسونید و خداحافظ و راه افتادم رفتم یک سمت دیگه پارک.

تازه یادم افتاد یک بار دیگه با این آقا برخورد داشتم برادرم کارش گیر بود گذرش افتاده بود محل کار ایشون چون منم تو ماشین بودم رفته بود به طرف گفته بود رییس رو آوردم میخواد اجاره ملک رو ببره بالا, بنده خدا اومده جا ماشین بعد احوال پرسی داره منو توجیه میکنه که بیشتر نمیصرفه و بازار خرابه تازه دوهزاریم افتا د بهش گفتم نه همچین چیزی قرار نیست اتفاق بیفته با شما شوخی کرده, همین جا یک لحظه نگاهم افتاد بهش و جا خوردم که چه چهره ی جذاب و خاصی داره و ما توی فامیل هامون اصلا چنین چهره ای نه در بین خانم ها داریم و نه آقایان.

یاد دوستم افتادم که دوران دبستان با هم بودیم البته دو سال از من کوچکتر بود و یادمه ناف بریده ی پسر خاله ی مادرش بود و اون پسر بسیار خوشگل و خوش چهره بود توی فامیل, سر عروسی همین خواهرم فهمیدم که بهش جواب رد داده و گفته میخوام با پسر عمه ام ازدواج کنم اونا هم همزمان اومده بودن خواستگاریش 

یادمه شب عروسی خواهرم کلی باهاش دعوا کردم که چرا این کارو می کنی یک عمره شما برا هم بودین تازه هر وقت ازت می پرسیدیم با کی ازدواج میکنی میگفتی با فلانی الان چی شد میگی پسر عمه امو میخوام, بچه تر از الان بودیم یک جواب خوبی بهم داد گفت درسته ما ناف بریده هم بودیم و پسره خیلی خاطرمو میخواد خوشگله و ... اما پسر عمه ام یک جنم دیگه ای داره خیلی مردتره خیلی آقاتره خیلی پخته تره فقط یک عیبی داره که من توی خانواده ای بزرگ شدم که با همه اقوام راحت برخورد داشتیم اما این تعصبیه اما من بخاطر زندگی حاضر با این موردش کنار بیام.

یادمه اون موقع بهش گفتم تو چقدر احمقی, اصلا نفرین این پسره دامنتو میگیره گفت من بهش جوابی نداده بودم هیچ وقت,  بزرگترا زدن و دوختن و شروع کرد به گریه, جفتمون زدیم به گریه, دلم سوخت حس کردم واقعا تصمیمش جدیه و پسر عمه اشو میخواد و میترسه از درگیری بزرگترها 

این دوستم مادرش خیلی جوون بود نهایت 20-25 سال داشت که پدرشون فوت کرد این دو تا دختر با سختی بزرگ شدن و یک جورایی خوشبختیش برام مهم بود.

یادمه اون موقع ها که همه دم از زیبایی اون ناف بریده اش میزدن هیشکی اشاره نکرده بود که پسر عمه اش چقدر زیباتر و آقاتره و تازه امشب من متوجه این موضوع و حرف های چند سال پیش دوستم شدم.

الان اون پسری که نپذیرفتش معتاد شده و اصلا توی حال و هوای زندگی نیست البته اونم ازدواج کرده اما چندان زندگی جالبی نداره گویا دختره همون روزها بو برده بوده که پسره اهل مواده و ترسیده حاشا کنه 

اما این آقایی که الان همسرش هست واقعا با وقار و آقا و خوش چهره و مرد هست به تمام معنا

خیلی خوشحالم که دوستم که از فامیل هامون هستند هم زن و هم مرد تا این اندازه خوشبخته.


+ خدایا خوشبختی رو به تمام زندگی ها تزریق کن

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.