شب های دراز

می رسد از راه کودکِ خسته یِ  نی نواز

می درخشد دامنِ مشکیِ شب هایِ دراز

تار و پودش از هزاران درد و   راز

چشمکی می زند اندر باغِ آسمان

آن نگین خفته در پشتِ سایبان

شب با تمام  رازهای مبهمش

می تراود درون کاغذم

باز قلم سوزان از درد شهر

می رود لغزان بر دفترهایِ شرق

ساعتی مانده به طلوع قمر

زحمت آفتاب هم بی ثمر

بس ترسان است فضای پنجره

بغض می پیچد درون خنجره

باد ظلمت پوش مستان می شود

شاخه های بید لرزان می شود

می زند تابی بر گیسویِ دل

مرغ شب  رنج ها دارد به تن

خسته و سنگین از راه می رسد

می زند آوای غم بر کوچه ها

می دهد پیغام بی مهری به ما


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.