جلسه مشاوره 1

سر صبح طبق وقت قبلی رفتم آزمایشگاه برای نمونه گیری فردا صبح باز باید برم برای سونوگرافی 

از آزمایشگاه کارمون که تموم شد تاکسی گرفتیم با خواهرجان رفتیم اداره که سوالمو بپرسم و راهنمایی بگیرم برا کار, مسئول قسمت اشتغال اصلا راهنمایی خاصی نکرد و ناامیدانه برگشتیم خونه تو تاکسی متوجه شدم انگشتام خونیه از خواهرم پرسیدم به نظرت این خون از چیه حواسم اصلا به آزمایشگاه نبود وقتی آستینمُ چک کردم دیدم خیس شده کاملا با خون و دستمم کلا خشک شده بود.

عصری زنگ زدم به این آقای دکتر که گفتن دانشگاه تدریس دارند و خودشون زنگ میزنن که چه وقتی برم دفترشون که یه ربع به 6 زنگ زد که 6 اونجا باشم ترافیک بود با تاخیر رسیدم دفتر کارش توی یک دبیرستان دولتی پسرانه بود برا اینکه گیج نزنم بنده خدا خودش اومده بود پایین درب سالن استقبالم   ادامه مطلب ...

53

توی تمام بلبشوهای ذهنی و تمام دردهایی که وجود داره حس می کنم حالم خوبه یک حس آرامش عجیب دارم امشب

دکتر باز آزمایش نوشت و سونو داد و جواب نهایی رو دوشنبه میده, صبح باید برم آزمایشگاه

برا عصر هم یکی از دوستان لطف کردند و پیش یک دکتر روانکاو برام وقت گرفتن تا شاید اوضاع غم آلودم بهتر شه 


خدا کنه کارم درست شه و از بیکاری راحت شم که هرچی میکشم از همین بیکاریه


+ کمتر قسم خدا  و پیغمبر و ولایت علی بخوریم وقتی نمی تونیم پا حرفامون وایستیم

پاییز عزادار

سرما دوان دوان به مشام می رسد

پنجره ها احساسش کرده اند

و به رنگ ملایم نقش بسته اند

خورشید با ناز بیشتری سلام می دهد

خیابان ها خلوت تر شده اند

صدای رکاب دوچرخه ها نمی آید

پاییز نیمه نشده است ها...

اما خبری از رنگ های پاییزی نیست

کوچه باغ ها در رنگ سرد غرق شده اند

سنگ فرش ها به خواب رفته اند

برهوتی به روز تزریق شده است

شمارش معکوس فرا رسیده است

دلم گرمایی می خواهد از نوع چسبان

پر آرامش و بدون حس اضافی

 

ادامه مطلب ...

زخم های بی دوا

گوشیم زنگ میخوره در کمال تعجب آشناترین شماره رو می بینم

بدون توجه به شلوغ و خلوت بودن دور برم جواب میدم,

 گرم برخورد میکنه 

اولین سوالی که بعد احوالپرسی می پرسه

فاطمه تو چرا انقدر خودتُ اذیت میکنی؟ چرا انقدر روحتُ آزار میدی؟ 

ادامه مطلب ...

روز تلخ

نمی دونم چرا امروز اصلا رو اعصاب نیستم

صبح که بیدار شدم مجبور شدم با خواهرم اینا برم  کوه, چون تمایل نداشتم اصلا بهم خوش نگذشت

شب برگشتنی رفتیم درمانگاه تا آمپولم تزریق بشه, متاسفانه به قدری بد تزریق کرد که هنوز درد دارم اون لحظه ای که بلند شدم کلا پام بی حس شده بود و نمی تونستم حرکتش بدم 

کلا روحیه امو باخته بودم با مکافات خودمو رسوندم طبقه دوم 

همون لحظه داداشم زنگ زد و شاکی بود چرا تلفن جواب ندادی منم اعصابم داغون و از طرفی روحیه نداشتم و پر از درد بودم بد حرف زدم باهاش

یادم باشه صبح بیدار شدم زنگ بزنم از دلش در بیارم


+ سرم شدید درد میکنه

+ هیچ حسی ندارم به این روزهای اجباری