حس آواره بودن

تازه رسیدم خونه البته نمیشه گفت خونه, خونه ی خالم, اصلا حال روحیم خوب نیست, توی مسیر هم همش بغض داشتم قایمکی همش اشکام می ریخت, نمی دونم چرا انقدر من به این زندگی لعنتی ناامیدم, نمی دونم چی حالمو خوب می کنه نمی دونم چه  مرگم شده

تا رسیدم عزیزدلم نبود رفته بود با باباش مغازه بعد که اومد هرچه صداش میزدم نمیومد بغلم چون دو تا از همسایه ها بودن خجالت میکشید اونا که رفتن دیدم رفت با کلی خوراکی اومد پیشم که مامانی اینا سهم تو

قربون معرفتش برم از کنارم تکون نمیخوره همش تو کارام کمکم میکنه الانم داره بالا پایین میپره 

مادرشم نیست رفتن مراسم خاکسپاری یکی از فامیلای دور مادر بزرگم یه شهر دیگه شاید تا ده برسه اینم اینجا ورجه وورجه میره.  ادامه مطلب ...

اولین روز آذر

امروز غروب رفتیم ملاقات یکی از فامیلا بیمارستان, برگشتنی من و خواهرجان سر خیابون پیاده شدیم تا سر بزنیم چندتا بنگاه و بریم کافی شاپ

بنگاه اولی که رفتیم قیمت ها رو خیلی بالا گفت, حدود نیم ساعتی مارو به حرف واداشتن   ادامه مطلب ...