خدا

خدایا میبینی حالمُ؟

بلد نیستم

دیگه نمی دونم با چه زبونی صدات کنم و دردم رو بگم

خدایا خدایا 

به دادم برس

یک قدم مونده فقط یک قدم مونده

خدا کمکم کنه

نمی خوام نمی خوام تو پرونده ی زندگیم سابقه بستری شدن تو روان درمانی رو داشته باشم

خدا بسمه دیگه

به کدوم گناه مستحقم خدا بسمه

بسمه داغونم 

دیگه تحمل ندارم

به خودت قسم دیگه ندارم تحملش رو

شب های دراز

می رسد از راه کودکِ خسته یِ  نی نواز

می درخشد دامنِ مشکیِ شب هایِ دراز

تار و پودش از هزاران درد و   راز

چشمکی می زند اندر باغِ آسمان

آن نگین خفته در پشتِ سایبان

شب با تمام  رازهای مبهمش

می تراود درون کاغذم

باز قلم سوزان از درد شهر

می رود لغزان بر دفترهایِ شرق

ساعتی مانده به طلوع قمر

زحمت آفتاب هم بی ثمر

بس ترسان است فضای پنجره

بغض می پیچد درون خنجره

باد ظلمت پوش مستان می شود

شاخه های بید لرزان می شود

می زند تابی بر گیسویِ دل

مرغ شب  رنج ها دارد به تن

خسته و سنگین از راه می رسد

می زند آوای غم بر کوچه ها

می دهد پیغام بی مهری به ما


حرفی نیست حافظا

نمی دونم این روزها چرا حافظ هم با من سر سازگاری نداره 

هر چه تفال می زنم مانع من از انجام کاری میشه

قبل تفال زدن برای کاری که سپردم به کسی این بار تصمیمم رو گرفتم   ادامه مطلب ...

ترا ای چشم ببار

دردها اندرون سینه ام 

سخت بر هم می زند 

دنیای تار و 

تیره و 

رو  به مرگم را

دلم از رشد این غم ها می ترسد  ادامه مطلب ...

درهم و برهم2

چه اخبار بدی به گوشم میرسه 

اصلا قابل باور نیست

اصلا مغزم رو نمی تونم آروم

آخه یک نفر تا چه حد می تونه ... باشه

دلم میخواد خواب باشه و بیدار بشم و اثری از این اخبار نباشه

وای خدا 

یک انسان ناب و حال خوب کن سر راهم قرار بده بشه باهاش حرف زد و آروم گرفت